آموزشگاه خیاطی که می رفتم یه خانمه همیشه ناراحت بود و سرش توی کار خودش بود اوایل با ما حرف نمیزد . هر وقت میامد و کنار ما می نشست خیلی بوی سیگار میداد. فکر کنم شوهرش در طول روز یه پاکت سیگار می کشید .
داستانی که از این خانم توی ذهنم ساخته بودم این بود
یه شوهری داره بیکار و سیگاری . لیلا هم مجبوره برای خرج زندگی یه کاری پیدا کنه. الان هم اومده مدرکش رو بگیره و یه مزون بزنه
بعدها که پای درد و دلش نشستیم تقریبا داستان زندگیش همین بود
البته شوهرش ورشکست شده
کلاس قرآن که می رفتم یه خانمه همیشه دیر میامد. خیلی پر انرژی و شاد بود . سرویس آموزشگاه همونجا هم بود . از صبح تا غروب چند تا سرویس داشت
همیشه بوی کتلت و ماکارونی و میداد(بوی غذا می داد)
داستانی که از این خانم برای خودم ساخته بودم این بود
کلی وام گرفتن و با شوهرش هر دو کار می کنن
ساعتهایی هم که خونه هس غذا میپزه تا هم کار کنه و هم به زندگیش برسه(وقت دوش گرفتن هم نداره ). بعدها متوجه شدم همسرش هم همونجا کار می کنه. روزهایی که آقایون هستن از صبح تا شب چند تا سرویس داره.
یه روز بین حرفهاش متوجه شدم مستاجر هستن و می خوان یه خونه بخرن
+
تاکید می کنم این پست رو جدی نگیرین من با شوخی از کنار این افکار می گذرم
درباره این سایت